هنری

خلاصه داستان سریال شکارگاه قسمت هفتم + دانلود سریال شکارگاه قسمت ۷

خلاصه ای از قسمت هفتم سریال شکارگاه را به همراه لینک دانلود آورده ایم که خواهید خواند.

سریال شکارگاه به کارگردانی نیما جاویدی  و تهیه‌کنندگی مهدی بدرلو از سریال های جدید نمایش خانگی خواهد بود که پرویز پرستویی نقش اول در سریال شکارگاه را ایفا کرده است. اولین قسمت سریال شکارگاه در روز چهارشنبه به تاریخ ۱۱/ ۴/ ۱۴۰۴ منتشر شد. این سریال هر هفته چهارشنبه ها شاعت ۸ صبح آماده نمایش می شود‌.

خلاصه داستان سریال شکارگاه قسمت ۷

قسمت ۷: فرمان مرگ

اصلان چاقو رو میبره سمت گلوش اما پری متوجه میشه سریع از دستش می گیره.
خانم شازده سرزده میاد عمارت، گلاب میره پیشواز ، وقتی شازده میگه به حشمت بگو آب رو گرم کنه واسم، گلاب میگه حشمت نیست، گم شده. شازده میگه خودت برو آتیش دون اتاق رو روشن کن، گلاب میگه اتاقتون رو دادن به دختر اینها من بهشون گفتم شما بفهمید کفری میشید، شازده میگه بگو خالی کنه، شازده وقتی وارد عمارت میشه با صدای خیلی بلند داد میزنه: گلاب، تا یه ساعت دیگه بگو اینا جمع کنن از خونه من برن بیرون، با صدای بلندِ شازده، بقیه میان پایین، میرعطا میگه نمیتونیم بریم، ما به میل خودمون نیومدیم دستور از مافوق میگیریم، شازده میگه طبق قرار دیروز باید اینجا خالی می‌شده دستخت خلاصی ملک از روس‌ها هم هنوز بدست من نرسیده، بی اطلاعند از ماجرا، میرعطا میگه ما هم بی اطلاعیم.
پیشکار میرسه و به میرعطا میگه شازده خانم رو راضی کردم که دو سه روز دیگه بمونید فقط خودش هم میمونه که البته مهم نیست، این دست خط رو باید از بانک بگیریم این چند روزه اونقدر درگیر قضایای مجلس و مشروطه شدم که پاک یادم رفت، میرعطا میگه با این حساب ظرف دو سه روز آینده ما امانتی رو تحویل میدیم، پیشکار میگه شاید هم زودتر حکم فرمانروایی شما آماده است، جواهرات رو که تحویل بدید مهر و امضای ولیعهد هم که بشه دیگه تمام.
بهادر بیرون از عمارت میاد دیدن پیشکار و بهش میگه عکسم تو روزنامه چاپ شده بود قرارمون این نبود، پیشکار میگه ما هم بی‌خبر بودیم ظاهرا یکی از اولیای دم آشنا داشته داده چاپ کردن تو روزنامه، تو دیگه وقتی نداری دادگاه حکم تبرئه داده وقتت که تموم شد حکم صادر میشه و شما برمیگردی نظمیه خواستی شکایت میکنی ازشون برای اعاده حیثیت، در ضمن از دختر سرهنگ فاصله بگیر دیگه باهاش کاری نداری، بهادر میگه چشم و میره.
بهادر میره تو مطبخ، گلاب ازش می‌پرسه که قرص اثر کرد؟ بهادر میگه هنوز نخوردم، گلاب میگه اگه خوب بود بگید بیشتر براتون بگیرم، بعد برای بهادر توضیح میده که بین اون و میرزا عاصف چیزی نیست درسته صیغه اش شدم اما بخدا که دستش هم به من نخورده خواستم بدونید، من از وقتی شما رو دیدم حال و هوام عوض شده، دلم آشوبه، همینطور که مقداری پول به بهادر میده ادامه حرفش میگه با اینا میشه تو روستای ما زمین و چندتا گوسفند خرید اگه شما هم با من بیایید میشیم ارباب و نوکر خودمون. بهادر میگه من اون آدمی که تو فکر می‌کنی نیستم، تو خیلی آدم خوبی هستی ولی من نمیتونم باهات بیام. گلاب میگه میدونستم.
سیمین که حال روحیش خوب نبود به گردن آویزش که سم داخلشه نگاه میکنه.
موقع نهار میرعطا و سیمین و زهره و فروغ سر میز بودن گلاب به میرعطا میگه ببخشید اینجا جای خانم شازده ست اگه ناراحت نمیشید، میرعطا میخواد که بلند بشه جاشو عوض کنه اما شازده میاد و میگه اشکال نداره من کنار شما میشینم سرهنگ، بعد گلاب رو دعوا میکنه که تو کاری که بهش مربوط نیست دخالت نکنه. برای میرعطا نوشیدنی میریزه و بهش تعارف میکنه و میگه از همون طفولیت عاشق مردهای نظامی بودم، همون لحظه که بسلامتی سرهنگ نوشیدنی رو میخوره ملوک خاتون میرسه و میبینه، سر میز میشینه برای میرعطا غذا میکشه.
شازده به گلاب میگه احتمالا من و سرهنگ امشب میریم تو اتاق مخفی، وقتی رفتیم تو پنهونی میای و یه گوشه قایم میشی، این بقچه رو با خودت میاری ما که اومدیم بیرون میری سر وقت جواهرات و از تو کمد میاری بیرون و بعد از نیمه شب با طناب از سوراخ جواهرات رو رد میکنی دوباره قایم میشی تا فردا صبح که سرهنگ میاد پنهونی میری، گلاب که ترسیده بود میخواد آب بخوره، ملوک خاتون وارد اتاق میشه، شازده به گلاب میگه بقچه رو ببره. ملوک خاتون به شازده درباره خدمتکار خاصه اش می پرسه و میگه پسرم ازش خوشش اومده اول راضی نبودم، بعد یکی از النگوهاشو درمیاره و میذاره رو میز، شازده میگه رضایت مادرش رو گرفتید؟ ملوک خاتون با تعجب میگه نه هنوز کجاست مادرش؟ شازده میگه از من میپرسید؟ کشتینش، ملوک خاتون میگه شمسی؟ شازده میگه از ترس اینکه نذارید اینجا بمونه پنهون کرده، ولی اگر خودش رضا داده من حرفی ندارم مبارکه. ملوک خاتون بدون حرف میره بیرون.
پری زخمهای اصلان رو مرهم میکنه و آروم بهش میگه تو مادر من رو ازم گرفتی کشتیش، اگه جای من بودی چیکار میکردی؟ نمی خواستم به این روز بیفتی کاشکی اون کار رو نمیکردی. ملوک خاتون میاد داخل و پری رو بغل میکنه و میگه ازت ممنونم تو خیلی آدم خوبی هستی، پری به اصلان میگه نباید به پهلو بخوابی، ملوک خاتون میگه نمیشنوه، از همون روزی که آوردنش فهمیدم گوشش از کار افتاده، معلوم نیست چه به سرش اوردن، اگه تو نبودی، پری میگه تریاک خورده بود میخواست خودکشی کنه، مراقبش باشید. مقداری آرامبخش بهش میده که شبها به اصلان بده.
ملوک خاتون میره مطبخ و میگه چندتا از این آویزهای دفع جادو میخوام برای اصلان، گلاب میگه که اینا زورشون زیاده ببندید به دست و پاش یا به در و دیوار بزنید.
زهره میاد به گلاب میگه چی شد فخری؟ گلاب میگه وقت نکردم برم، زهره میگه وسایلم رو بده اما گلاب میگه صبر کن همین روزها میرم.
شب شازده میره سراغ میرعطا، براش توضیح میده که میدونم برای چی اومدید اینجا، از بچگی آرزوم بود جواهرات رو از نزدیک ببینم، یه حسی بهم میگه امشب به آرزوم میرسم، شازده با میرعطا به اتاق مخفی میرن، میرعطا در جعبه رو که باز میکنه می بینه جواهرات نیست، میرعطا میگه فروغ، سریع میره دنبال فروغ شازده هم گلاب رو از اتاق مخفی بیرون می کنه.
میرعطا که قضیه رو میفهمه میگه چرا به من نگفتید، ملوک خاتون میگه من نذاشتم، میرعطا میگه چرا؟ میخواستی ازم انتقام بگیری؟ وقتی حرفی نمیزنه ملوک خاتون رو کشون کشون میبره به حیاط و اسلحه رو میگیره دستش، یحیی میاد و میگه تقصیر اون نیست من میخواستم بدزدمش، من زمین رو کندم تا به جواهر برسم، ملوک خاتون خواهش میکنه که یحیی حرفی نزنه اما یحیی داد میزنه من میخواستم بدزدمش چون ازت متنفر بودم تو از بچگی کوچیکم میکردی.
شازده وقتی می بینه همه بیرون از عمارت هستند میاد و گلاب رو پیدا میکنه و میگه بیا برو داخل اتاق تا نفهمیدن، گلاب می‌ترسه و میگه من رو عفو کنید، شازده میگه اگه نری میندازمت میرون، اما گلاب گوش نمیده.
پری میاد تو حیاط سراغ بهادر و ازش می‌پرسه عمو حشمت قبل از رفتن ازت چی گفت بهت؟ بهادر میگه چیزی نگفت فقط عجله داشت، پری میگه اگه خبری شد بهم بگو، میخواد بره که بهادر بهش میگه از قرص هایی که به گلاب دادید برام بیاره ممنون اثر کردن میشه دوباره… پری میگه میدم گلاب برات بیاره. بهادر رو دست پری اثر ماه گرفتگی رو میبینه که مثل دست حشمت بود بهش شک میکنه بدون اینکه متوجه بشه میره شیشه سم رو با شیشه داروها مقایسه می کنه می بینه یه شکل هستن، میره به فروغ میگه، فروغ میگه باورم نمیشه یعنی سم کار اصلان نبوده؟ بهادر میگه حشمت و پری برای اصلان پاپوش دوختن، بعد توضیح میده که اثر ماه گرفتگی رو دست پری روی دست حشمت هم بود، اما همیشه میپوشوند، این یعنی که حشمت نمی‌خواست بدونیم پری دخترشه، فروغ میگه شمسی هم مادرشه، بهادر میگه پس خواسته از اصلان انتقام مادرش رو بگیره، بعدش هم خواسته جواهرات رو با یحیی بدزده که نتونسته الانم به اسم پرستار رفته سراغ اصلان.
فروغ فورا میره به میرعطا و بقیه میگه، میرعطا خیلی ناراحت میشه، یحیی عصبانی میشه با اسلحه میره سراغ پری، اسلحه رو میگیره سمت پری، ملوک خاتون میاد و اسلحه رو از یحیی می گیره و میگه دیگه نمیخوام خونی ریخته بشه، یحیی از اتاق میره بیرون، ملوک خاتون میزنه تو گوش پری و بهش میگه همین الان گورتو گم کن از اینجا برو تا خودم نکشتمت. پری به سرعت از اونجا فرار میکنه.
میرعطا با حالت پشیمون میره کنار تخت اصلان و گریه اش می گیره، اصلان رو به اتاق دیگه ای منتقل می کنند. همه تو اتاق کنار اصلان بودن، میرعطا میگه فردا شب چله است گمونم برای اولین باره که آش دست پخت مادرتون رو نمی خورید.
بهادر وقتی میبینه سیمین تنهاست میره اتاقش و میگه یه کلمه حرف دارم باهات، با من ازدواج می کنی؟ قول میدم خوشبختت کنم. سیمین میگه نمیشه، واقعیت اینه که ما با هم فرق داریم، آقام نمیذاره من زن یه باغبون بشم، بهادر میگه من باغبون نیستم، اسمم بهادر نیست! مفتش نظمیه ام اسمم عیساست، عیسی عربشاهی، از طرف دربار مامور شدم که از جواهرات مراقبت کنم، سیمین باور نمیکنه، بهادر مجبور میشه نشان نظمیه رو بهش نشون بده و بگه که هیچ وقت فکر نمی‌کرده عاشقش بشه با اینکه مقاومت کرده اما نتونسته بی خیال بشه. سیمین عصبانی میشه میگه چرا زودتر بهم نگفتی؟ بهادر میگه نمیتونستم این ماموریت حکم مرگ و زندگی برام داشت، یه سال پیش یکی از مامورهای نظمیه رو به جرم اینکه میخواست به یه زن ولگرد دست درازی کنه کشتم و حکمم اعدام بود تا اینکه یه ماه پیش اومدن زندان بردنم دربار بهم گفتن اگه این ماموریت رو بی عیب و ایراد تموم کنم تبرئه ام می کنن، من بدون تو نمیتونم زندگی کنم سیمین، اگه جواهرات رو پس بدیم کار من اینجا تموم میشه اگه تو قبول کنی می خوام با سرهنگ صحبت کنم. با رفتن بهادر از اتاق، سیمین مجسمه ای که نامجو داده بود و تو دستش بود رو میندازه تو آتیش بخاری.
صبح یه شتردار میاد در عمارت رو میزنه میگه خشخاش دارم نمیخواهید؟ بهادر میگه نه و در رو باز نمیکنه، شتردار صدا میکنه عیسی؟ بهادر تعجب میکنه که این کیه که اسمش رو میدونه، میره جلوی در و مرد میگه جناب پیشکار فرمودند همین الان خودتو به دربار برسونی.
بهادر سوار بر اسب به خدمت پیشکار میرسه، پیشکار میگه نقض حکم اعدام شما صادر شده و فردا میرسه البته با مراحل اداری و مهر و امضا، بعد از پایان ماموریت برمیگردی به نظمیه. بهادر میگه لحظه شماری میکنم برای برگشتن، این یکسال یک عمر برام گذشته، پیشکار میگه تو باید تقاص پس میدادی وبعد از آزادی برای رضایت خانواده مقتول باید تلاش کنید و اما پرده آخر اون کاروانی که نزدیک عمارت اتراق کرده به طرف جاده میره و با باز شدن مرز عبور خواهد کرد، تو باید راه قنات رو باز کنی و آویزهایی که برای این کاروانی ها هست رو پخش کنی اطراف قنات، شاه نشین عمارت یه سقفی داره که از زیر شیروانی بهش راه داره، تو باید مسلسل رو ببری و آفتاب نزده یه جا قایمش کنی وقت نهار سرهنگ و خانواده اش رو به رگبار می بندی و این آویزها رو پخش می کنی و خودت از عمارت میری بیرون، قبل از رفتن مطمئن باشی که احدی از اونها زنده نباشه. تلفن زنگ میخوره و پیشکار میره جواب بده اما بهادر …
شکارگاه

دانلود قسمت هفتم سریال شکارگاه

https://www.filimo.com/asparagus/m

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا