- حضور پزشکیان در آیین گرامیداشت شهدای خردسال جنگ تحمیلی
- کنایه تند مشاور قالیباف به سعید جلیلی
- حکم پزشکیان به علیاکبر احمدیان
- عکس روزبه وادی، جاسوسی که امروز صبح اعدام شد
- آمریکاییها حاضر به پرداخت خسارت نشدهاند؛ گفتهاند چون ایران مرتب در شعارها «مرگ بر آمریکا» میگوید، ما طبق ماده ۵۱ منشور، میتوانیم از خود دفاع کنیم / اروپا برای عدم فعالسازی مکانیسم ماشه دو شرط گذاشته است
- ترامپ: ایران ۲ ماه تا سلاح هستهای فاصله داشت!
- واکنش آمریکا به تشکیل شورای عالی دفاع در ایران
- مرتضی مبلغ: گام اول اقدامات اصلاحی باید فوری، موثر و محسوس باشد
روایت هولناک زینب سلیمانی از حمله شب اول اسرائیل به منازل سرداران رشید، باقری و سلامی

میزان: فائضه غفارحدادی از روایتنویسان حوزه مقاومت در مطلبی نوشت:
همسر سردار سلامی نشست روی مبل پذیرایی خانهشان و گفت: این خانه که اینطوری نبود. دو هفته است داریم خرده شیشه جارو میکنیم و دوده و خاک پا ک میکنیم. یک پنجره سالم نمانده.
موج انفجاری که خانه سردار رشید و سردار ربانی و سردار باقری را با خاک یکسان کرده بود، به همه خانههای اطراف هم آسیب زده بود.
زینبِ حاج قاسم گفت: خانه ما که نزدیکتر بود، به جز شیشهها، دیوار هم ترک برداشته و گچشان ریخته... آن شب همسرم نبود. من هم رفتم پیش مامان. اذان صبح شد و من سجادهام را توی پذیرایی باز کردم. مامان توی اتاق نماز میخواند. هیچکدام چراغ را روشن نکرده بودیم. هنوز سر سجاده بودم که یکهو صدای وحشتناکی آمد و حجم پرفشاری از هوا و خرده شیشه به سمتم پرت شد.
دویدم سمت حیاط. تاریکی مطلق بود. هوا مزه خاک و گوگرد میداد. دویدم سمت کوچه. اولین کسی که دیدم پسر شهید کاظمی بود. گفت آقا رشید رو زدند. خونه نمونید، فرار کنید. مامان رو بردار و فرار کن.
با عجله دویدم توی خانه. با مامان چادر مشکیهایمان را پیدا کردیم و از خانه آمدیم بیرون. ماشینم را کمی جلوتر نگه داشته بودم. شانس آوردم روشن شد و توانستم مامان را برسانم خانه خودمان.
برگشتم شهرک. فکرم مانده بود پیش وسائل بابا. نیروهای امدادی رسیده بودند. محمد کاظمی داشت جای خانهها را نشانشان میداد. مثل پدرش شجاع بود. با دیدن من داد کشید: چرا برگشتی؟ اینجا خطرناکه!
رفتم سمت خانه. شروع کردم به جمع کردن وسائل و یادگاریهای بابا. دستهایم میلرزیدند. یکهو صدای جنگنده آمد. خوشحال شدم که میروم پیش بابا. اما باز پسر رفیق صمیمی بابا (حاج احمد کاظمی) آمد و نگذاشت. آنقدر داد و فریاد زد که بقیه وسائل را بیخیال شدم. از شهرک خارج شدم. بعدش فهمیدم که جنگنده همان جای قبلی را زده و نیروهای امدادی را هم شهید کرده بود.
زینب که رفت، ریحانه دختر شهید سلامی بلند شد و لباس و یادگاریهای پدرش را نشانمان داد. یک تکه فلز هم بود که از کنار پدرش آورده بودند.
لینک کپی شد
نظر شما
قابل توجه کاربران و همراهان عزیز: لطفا برای سرعت در انتشار نظرات، از به کار بردن کلمات و تعابیر توهین آمیز پرهیز کنید.